رمان سوگلی سال های پیری فصل6
هنوز هم بعضی وقتها مسخره بازی های خودشو داشت. گاهی فکر می کنم با وجودیکه سیزده سال از من بزرگتره ولی سرزنده تر و شاداب تر از من مونده. از شدت قلقلکش خنده ی بلندی کردم که باعث شد پررو بشه و گفت: -آشتی٬ آشتی. و دست هاشو عقب کشید. به سمتش چرخیدم و با شیطنت گفتم: - باشه. ولی یه شرط داره! ابروهاش تو هم رفت و گفت: -به خدا به خاطر این شرطهای شما سر به کوه وبیابون میذارم، هفته ای هفت روز برام شرط می ذارین. اصلا به درک نمیخواد آشتی کنی. و قدمی به سمت هال برداشت، دست به سینه شدم و گفتم: - بیچاره شرطم به نفع خودت بود. گوشاش تیز شد و به سمتم برگشت: -شرطت چی بود؟ در حالی که لبخند خبیثی روی لبم بود خودمو مشغول چیدن میز نشون دادم و گفتم: - هیچی دیگه وقتت تموم شد. قبول نکردی! نزدیکم شد و مثل بچه های مظلوم گفت: - جون من . جون حورا. جون سهیلا. اخمی مصنوعی کردم: - جون بچمو قسم نخوری هـــا!! که حساسم. لباشو به هم فشار داد و گفت: - ای بمیری حورا که جون آدمو بالا میاری تا آشتی کنی. در حالی که نمی تونستم جلوی خنده امو بگیرم به سمتش چرخیدم: - خیلی خب دلم واست سوخت شرطمو بهت میگم. منتظر نگاهم کرد. - اول چشماتو ببند. مطیعانه چشماشو میبنده در حالیکه قاشق سالاد اولویه تو دستم بود صورتمو به سمت صورتش کشیدم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم و بعد از یه بوسه ی طولانی ازش جدا شدم. چشم هاشو که باز کرد انگار توش پروژکتور روشن کرده بودن! با شیطنت گفت: -یعنی باید قبول کنم که بزرگ شدی و دست از شرطهای مسخره ات برداشتی؟ خنده ای کردم و چشمکی زدم که باعث شد به نیت دوباره بوسیدنم چشماشو ببنده و صورتشو جلو بیاره که منم قاشق سالادی رو مالیدم به صورتش. چشماشو باز کرد و شاکی از این کارم داد زد: - ای تو روحت حورا. از دستش در رفتمو خودم رو به اتاق خواب رسوندم و در رو هم بستم. پشت در ایستاد و با پا به در می زد و می گفت: -مگر به چنگم نیفتی من میدونم و تو. بعد از چند لحظه از در فاصله گرفت و خونه غرق در سکوت شد. چند دقیقه که گذشت سرمو مثل دزدها از لای در بیرون آوردم و نگاهی به دور و بر انداختم. خبری از طاهر نبود، ظاهرا بی خیال شده بود. با خیال راحت به سمت آشپزخونه راه افتادم که نزدیک به آشپزخونه یهو از پشت بغلم کردو بلندم کرد و در حالی که سعی می کردم صدای جیغ و خنده ام بلند نشه منو به سمت اتاق خواب برد و با شیطنت گفت: - آخر به دستی ملخک. با خنده گفتم: - طاهر بچه خونه است. زشته بذارم پایین. با خونسردی جواب داد: - شما نگران تربیت سهیلا جونتون نباشید، درو روش قفل کردم و گفتم تا مشقاتو ننویسی از بیرون اومدن خبری نیست. به طرف اتاق خواب رفت و در نیمه بازو با پاش باز کرد. درو با پاش بست و باهم افتادیم روی تخت. صدای شَترق بلند شد و این یعنی باز تخته زیر تختمون شکست. با درموندگی گفتم: - وای طاهر باز شکست! به خدا خجالت می کشم دوباره به اوستا حسن نجار بگم یک تخته دیگه برامون بیاره. این دفعه آخری میگفت بالام جان مگه شما رو تختتون کشتی می گیرید؟ طاهر قهقه ای زد و گفت: -تو چی گفتی؟ - چی میگفتم. از خجالت سرمو پایین انداختم و به دروغ گفتم سهیلا رو تخت بپر بپر میکنه و تختو میشکنه. - حالا هم همینو بگو. اصلا یه تخت جدید می گیرم. خوبه؟ همزمان صدای سهیلا بلند شد: -بابایی درو باز کن مشقامو نوشتم. خنده خبیثانه ای کردم و گفتم: - بجنب٬ جناب پدر. در اتاقشو باز کن. مشقاش تموم شده. طاهر دندوناشو به هم سایید و گفت: -نوبت ماهم میشه حورا خانمِ ملخک. با ناراحتی ازاز اتاق بیرون رفت و من هم بلند شدم و لباسمو مرتب کردم و خودمو تو آینه نگاه کردم و در حالی که از فکرم گذشت امشب طاهر تلافی می کنه و تا صبح نمی ذاره بخوابم به سمت آشپزخونه رفتم تا میز شامو بچینم. پایان


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: